حتی کارهای روزانه خودش را هم انجام نمیداد! تابستانها زیر آفتاب میخوابید و حمام آفتاب میگرفت و زمستانها هم کنار آتش لم میداد و چرت میزد!
تا این که یک روز، مادر بیچاره که طاقتش طاق شده بود، گفت: «دیگه حق خوردن و خوابیدن نداری پسرة علاف! از فردا باید بری سرکار، وگرنه از گشنگی و تشنگی میمیری!»
جک که طاقت گشنگی و تشنگی را نداشت، صبح روز بعد، هر جوری بود خودش را از جا کند و رفت در مزرعه بغلی و شروع به کار کرد! کشاورز هم آخر کار یک پنی به او داد و روانة خانهاش کرد. اما از بخت بد سکه در میانة راه گم شد!
مادرش گفت: «خب، پسرجان دستمزدت را تو جیبت میذاشتی تا گم نشه!»
جک گفت: «باشه مامان، از فردا همین کار رو میکنم.»
فردا صبح، جک سراغ دامدار رفت و از صبح تا شب برایش کار کرد و دامدار هم یک سطل شیر به او داد. جک هم شیرها را ریخت توی جیبش و رفت خانه! وقتی درخانه را باز کرد، از سرولباسش شیر میچکید!
مادرش گفت: «خب، سطل شیررو روسرت میذاشتی و میاومدی خونه!»
جک گفت: «باشه مامان، از فردا همین کار رو میکنم.»
روز بعد، جک پیش همان کشاورز رفت و حسابی کارکرد. کشاورز هم در عوض، یک تکه گنده کره به او داد. جک کره را روی سرش گذاشت و رفت خانه!
از شانس بد پسرک، آن روز هوا حسابی گرم بود و باعث شد کره آب شود و از سر و روی جک بریزد پایین!
مادر تا قیافه پسرش را دید، با عصبانیت داد زد: «عجب کودنی هستی بچه! خب،
کره رو تو دستت میگرفت و میآمدی خانه!»
جک گفت: «از فردا مامان! از فردا...»
فردا صبح جک سراغ آسیابان رفت و برایش کار کرد. اما آسیابان خسیس در عوض، گربه پیرش را به او داد.
جک هم گربه را در دستهایش گرفت و رفت خانه. حیوان زبان بسته آنقدر سفت و محکم در دستهای پسر زندانی شده بود که تا رسید خانه، خودش را از دست جک خلاص کرد و در رفت!
مادر گفت: «بچهجان! یه طناب بهش میبستی و میآوردیش!»
جک گفت: «دیگه تکرار نمیشه مامان! از فردا همین کار رو میکنم!»
و اما روز بعد، پسر پیش قصاب رفت و هرچه او گفت، انجام داد. قصاب هم که از فرمانبری جک خوشش آمده بود، یک راسته چاق و چله گوساله به او داد.
جک هم به سر راسته طنابی بست و آن را روی زمین کشید! پسر تا به خانه برسد، راسته حسابی خاکی، گلی و تکهتکه شده بود!
مادر جک این دفعه از کوره در رفت و هر چی از دهنش درآمد، بار پسرش کرد.
جک گفت: «آخه من چه کار کنم مامان؟ هر دفعه یه چیزی میگی!»
- چه کار کنی؟ خوب رو کولت میانداختی تا اینطور لت و پارش نکنی!
روز بعد، جک سراغ چوپان رفت و تا عصر برایش کار کرد و چوپان هم در عوض، یک کره الاغ به او داد. جک هم کره الاغ را انداخت روی کولش و رفت خانه.
در راه ، پسرک از کنارخانة کدخدا رد میشد. کدخدای ده دختری داشت که مدتها افسرده بود و هیچ پزشکی نتوانسته بود حتی لبخندی روی لبهای او بیاورد. کدخدا هم شرط کرده بود که هر کسی بتواند دخترش را بخنداند، او را به همسری دخترش در بیاورد!
همان روز دختر پشت پنجره اتاقش نشسته بود و بیرون را تماشا میکرد که یکدفعه خری را دید که پا در هوا! لنگولگد میاندازد و عرعر میکند و جوانکی هم زیرش تلوتلو خوران در حال رفتن است. دختر تا این منظره را دید از خنده رودهبر شد! حالا نخند کی بخند. پدرش را صدا زد تا منظره را ببیند. کدخدا که از خنده دخترش به وجد آمده بود، جک را صدا زد و به خاطر خنداندن دخترش از او تشکر کرد و از او خواست تا مادرش را بیاورد و برنامه عقد و عروسی را بگذارند و بالاخره مادر جک بعد از سالها زحمت توانست طعم خوشی زندگی را بچشد!